در جادهها (برای بازماندگان و شاهدان)
آسيبشناسي دروغگويي بر سرمايه اجتماعي در جامعه در گفتوگو با دكترسامان توكلي
این سؤالات بهانههایی برای گفتوگو با دکتر سامان توکلی- روانپزشک و روان درمانگر- شد تا کمی این پدیده را بشکافیم. گفتوگویی که پیش رو دارید علاوه بر بررسی مفهوم دروغ آثار آن را بر «سرمایه اجتماعی» سنجیده است که میخوانید.
منظور از «دروغ» گفتن، بیان کردن گزاره یا ارائه اطلاعاتی است که با واقعیت انطباق ندارد و عامدانه برای فریب دیگران بهکار برده شده است بنابراین با توجه به آنچه گفته شد چند ویژگی را برای بیان دروغ میتوان برشمرد. نخست اینکه پیامی منتقل میشود که غالباً بهصورت یک پیام کلامی است ولی میتواند در رفتار فرد هم باشد، این پیام به وضوح با واقعیت انطباق ندارد، عامدانه بیان میشود و قصد بیانکننده فریب دادن شنونده است تا آن پیام یا گزاره را باور کند.
دروغ گفتن متاثر از مسائل پیچیده و فاکتورهای روانشناسی فردی و اجتماعی است. شاید با طبقه بندی دروغ گفتن بتوانیم به این سؤال پاسخ بدهیم که چرا افراد دروغ میگویند. دستهای از دروغها «دروغ مصلحتی» هستند. درواقع، در این موارد فرد دروغ میگوید تا کسی را از خطری برهاند یا جان فردی را نجات دهد یا منفعتی برای فرد یا گروهی ایجاد کند. گروه دیگری از دروغها شامل مواردی است که فرد برای بالا بردن وجهه خودش یا خریدن آبروی خود یا دورکردن خود از شرمساری و تنبیه میگوید. در واقع در این دروغگویی برخلاف گروه اول که ممکن است هدف دروغ نفع فرد یا گروه دیگری باشد، نفع خود فرد است.«دروغ خودخواهانه» نوع دیگری از دروغ است؛ در این شکل از دروغگویی فرد برای آنکه بهخود سودی برساند دروغی میگوید که میتواند باعث ضرر به دیگران بشود. دسته دیگری از دروغ گفتنها هم شامل دروغهای ضداجتماعی میشود که برای تخریب شخصیت، بردن آبروی دیگری، آسیب زدن به فرد یا گروهی دیگر انجام میشود.
در واقع، براساس آن توضیحی که در پاسخ به اینکه چرا افراد به دروغ گفتن روی میآورند داده شد، میتوان گفت افراد کجا و کی چه دروغی را بهکار میگیرند. «دروغ سفید» یا «دروغ مصلحتی» با نیت جلوگیری از آسیب زدن به کسی یا جلوگیری از آسیب دیدن فردی گفته میشود. اما باید به دسته دیگری از دروغها هم در قالب «تعارفات» اشاره کنیم. تعارفات به نوعی دروغهای خاص یا بهتر است بگوییم نوعی بازی یا تعامل اجتماعی مبتنی بر دروغ هستند. در تعارفات که نوعی مراسم اجتماعی پذیرفتهشده در مراودات ما است و بهعنوان شکلی از احترام گذاشتن به طرف مقابل انجام میشود، دروغی میگوییم که هر دو طرف، یعنی گوینده و شنونده، از غیرواقعی بودن آن اطلاع دارند. برای نمونه، فرض کنید حدود نیمه شب است و بعد از یک روز کاری سخت میخواهید به محل استراحت خود بروید که دوستی برای گرفتن یک کتاب به شما مراجعه میکند. بعد شما با وجود خستگی و نیاز به استراحت به مراجعهکننده تعارف میکنید که بفرمایید چای در خدمتتان باشیم. هر دو نفر جوری وانمود میکنند که واقعا این دعوت جدی و واقعی است. اما در واقع، هر دو طرف میدانند که نوعی بازی بینفردی را انجام میدهند و قواعد بازی حکم میکند که گوینده با اصرار دعوت کند و طرف مقابل هم بهشدت دعوت را نپذیرد و متقابلاً با او تعارف کند یا «از لطف ایشان تشکر کند». ولی اگر اتفاقاً شنونده این دعوت را جدی بگیرد، قواعد بازی به هم خورده و احتمالاً فرد دعوتکننده دلخور هم خواهد شد! این دروغ گفتن به قصد فریب دادن نیست، بر عکس اگر طرف مقابل آن را جدی بگیرد و باور کند، بازی را به نوعی به هم زده است. هر دو طرف یعنی تعارفکننده و شنونده قرار است بدانند که این دعوت به چه علتی انجام میشود و هدف آن تنها انجام یک رسم و آیین برای بیان احترام و علاقه به طرف مقابل است. یعنی خود فرایند است که معنا دارد و نه محتوای پیام رد و بدل شده.
باید گفت اینجا وجه اجتماعی موضوع بیشتر میشود و موضوع به مقوله فرهنگهای جمع گرا یا فردگرا برمیگردد. برخلاف فرهنگهایی با ویژگی فردگرایی، در فرهنگی جمع گرا ممکن است فرد ناچار باشد ترجیح دهد که خواسته خود را برای نفع خانواده، گروه، ایل، شهر یا قومیت خود کنار بگذارد. در واقع ما در فرهنگ جمع گرا با موضوعی سر و کار داریم که در آن خواستهها و ترجیحهای فردی آنچنان مورد احترام نیست و بر عکس بهعنوان شواهدی از خودخواهی فرد مذمت هم میشود. از سوی دیگر، این مسئله باعث نمیشود که افراد خواستههایی نداشته باشند که در تقابل با خواستههای گروهی است. آن خواستههای فردی همچنان وجود دارند و تقابلشان با خواست گروه و اجتماع باعث میشود مراودههای افراد در چنین فرهنگی دو لایه داشته باشد. یکی لایه فردی و خصوصی و دیگری لایه اجتماعی و در بسیاری از مواقع، این دو با هم همخوانی ندارند. شاید همین به نوعی «نهان اندیشی» و «نهان روشی» منجر شده است که فردی در خلوت چیزی بگوید و کاری را از خود بروز دهد و در بیرون چیزی دیگر و کاری دیگر. این، در واقع، ناشی از تضاد بین اولویت فردی و اولویت گروهی و نبود امکان برای ایجاد مصالحهای بین آنهاست. در این شرایط، دو نوع عملکرد را از یک فرد شاهدیم که یکی خریدار و مخاطبی بیرونی و اجتماعی دارد و دیگری مربوط بهخود فرد یا اطرافیان نزدیک اوست. در چنین فضایی احتمالا شاهد آن خواهیم بود که فردی تا شخصی را روبهروی خود دارد، هیچ نکته منفی درباره او نمیگوید و همین که آن فرد نبود از نکات منفی رفتار و شخصیتش میگوید و بهاصطلاح «غیبت» میکند. به همین دلیل هم ممکن است اگر فردی ناآشنا با این ویژگیهای فرهنگی این نوع مراودات را ببیند، تعجب کند که چطور دو نفر در حضور هم این قدر از خوبیهای یکدیگر میگویند و پشت سر هم بدیهای هم را بر میشمارند. با این توضیحات به پرسش اصلی شما برگردیم که آیا این تعارفات و دروغهای مصلحتی میتواند تأثیر در توسعه دروغگویی داشته باشد باید، پاسخ بدهم که بهنظر من تأثیر خواهد گذاشت و در مواردی مرزهای اخلاقی را که کجا دروغ میتواند بد نباشد مخدوش یا نامعلوم میکند.
بله، دروغ گفتن تا حد زیادی محصول یادگیری است و نیاز به تواناییهای شناختی خاصی هم دارد که در مراحل مختلف رشد تغییراتی میکند. ما در مراحل اولیه رشد کودکان شاهد داستان پردازیهای غیرواقعی آنها هستیم. مثلا اینکه چگونه به شکار شیر و پلنگ رفتهاند. دروغهایی که آنها میگویند نه با نیت فریب که متاثر از فانتزیهای کودکانه آنهاست. در این سنین کودکان در واقع قادر نیستند تخیلات و فانتزیهای خود را کاملاً از واقعیت بیرونی جدا کنند و توانایی آن را هم ندارند که طوری این داستانها را بسازند و بگویند که شنونده باورشان کند. در این موارد، این تخیلات به راحتی برای شنونده از واقعیات بیرونی قابل تمایز هستند. بهتدریج و با رشد تواناییهای شناختی و ذهنی کودک، او رفته رفته میآموزد که چگونه دروغ بگوید تا دیگران باور کنند. این مربوط به دورههایی بین چهار تا پنج سالگی است که بهاصطلاح «هوش ماکیاولیایی» و «نظریه ذهن» شکل میگیرد؛ در این دوره در واقع کودک میتواند پیشبینی کند که رفتار و گفته خودش چه تأثیری بر شما میگذارد، شما چه فکر یا احساسی در قبال آن خواهید داشت یا براساس رفتاری که از شما میبیند حدس میزند که احتمالاً در ذهن شما چه میگذرد. این متاثر از تواناییهای شناختی کودک است و فرد برای اینکه بتواند طوری دروغ بگوید که طرف مقابلش آن را باور کند، نیاز دارد که به حداقلی از این تواناییهای شناختی و نظریه ذهن دست یافته باشد.
در واقع بخشی مهم از ایستار و نگرش کودک در قبال دروغگویی آنجا روی میدهد که کودک در خانواده میآموزد که راست گفتن خوب است یا دروغگفتن. مثلا اینکه به دروغ پاداش داده میشود یا به راستگویی. اگر در خانوادهای صداقت مورد احترام و تمجید باشد و دروغگویی مورد سؤال و چالش قرار گیرد، کودک بیشتر تمایل به راستگویی خواهد داشت اما همیشه این اتفاق نمیافتد. مثلا از همان زمانی که پدر و مادر به کودک میگویند، «ببین، اگر از تو پرسیدند ما کجاییم، فلان اطلاعات غلط را بده، یا مثلا وقتی به خانه خاله رفتهاند، میگویند، «پسرم، اگر عمو پرسید نگویی که ما خانه خاله بودیم...» بخشی از همان «نهان روشی» را بهتدریج به کودک میآموزند. چنین وضعی سبب میشود که خانوادهها آموزش دهند که چگونه دروغ میتواند به ابزاری دفاعی تبدیل شود. اینگونه میشود که کودک میآموزد که دروغ ابزار سازگارانهای است و به جای اینکه بیاید و مشکل و مسئلهاش را مطرح کند و با طرح آن با گفتوگو و هماندیشی مشکل را برطرف و حل کند، ترجیح میدهد دروغ بگوید. در واقع، در بسیاری از موارد فرد یاد میگیرد که اگر میخواهد به منافع بیشتری برسد یا تنبیه نشود باید دروغ بگوید و به این ترتیب، اتفاقی که میافتد این است که خانواده یا جامعه به دروغگویی پاداش هم میدهند و در عمل آن را ترویج میکنند. این مسئله از یک سو، به نوع برخورد خانواده و جامعه با دروغ و راستگویی ارتباط دارد و از سوی دیگر، به عدمتوانایی بهکارگیری مهارتهای دیگر، مانند مهارت گفتوگو و مذاکره برای حل مشکلات، یا حتی نبود فضا و مجالی برای بهکار بردن این تواناییها.
این نکته را هم بگویم که همیشه نمیتوان گفت که دروغگویی در هر شرایطی بد است و راستگویی به آن ترجیح دارد. در واقع، شرایط و موقعیت و پیامدهای حاصل از راستگویی و دروغگویی را باید در داوری اخلاقی درباره آن و در هر موقعیت خاص درنظر گرفت. موضوع دیگر اینکه همه ظاهراً میگوییم دروغگویی کار ناپسندی است و بهتر است دروغ نگوییم، اما گاهی بین حرف تا عمل ما هم فاصله بسیار است. مثلا ما دروغ را بد میدانیم تا زمانی که کسی به ما دروغ میگوید، ولی وقتی خودمان دروغ بگوییم آن را بد نمیشماریم و توجیهش میکنیم. مسئله دیگر این است که چقدر این ارزشهای اخلاقی درونی شده باشند و بهاصطلاح آنها را معیاری از جانب خودمان بدانیم که خودمان هم بر آن نظارت میکنیم، یا اینکه آن را معیاری بیرونی و تحمیلشده از طرف اجتماع بدانیم که فقط تا وقتی خود را مقید به آن میدانیم که ناظر یا مأموری بیرونی بر انجام آن نظارت کند یا تخطی از آن را تنبیه و مجازات کند. تصور کنید الان نیمه شبی است که شما به یک چراغ راهنمایی رسیدهاید. اگر چراغ قرمز باشد اما پلیسی نباشد و خودرویی هم با سرعت از سوی دیگر چهارراه نیاید شما چه میکنید. منتظر میمانید تا چراغ سبز شود؟ این موقعیت نمونهای میتواند مثالی باشد برای اینکه معیارهای اخلاقی تا چه اندازه درونی شدهاند.
سرمایه اجتماعی برپایه اعتماد شکل میگیرد. اعتماد بین فردی مثل یک چسب اجزای جامعه را به هم پیوند میدهد و اگر نباشد همبستگی و اشتراک اجتماعی احساس نخواهد شد، امکان کارگروهی و مشارکتی وجود نخواهد داشت و بدبینی و سوءظن و اضطراب بر جمع حاکم خواهد شد. شاید در جامعه ما هم یکی از دلایلی که کارگروهی موفق نداریم یا کم داریم، همین نبود اعتماد است. در این شرایط فرد در تعاملات مختلف خود با دیگران و با جامعه نمیتواند اعتماد کند و در کارگروهی هم مدام احساس میکند که مبادا همگروهیهای او دنبال منافع خودشان باشد.
تازه این مربوط به جایی است که کار تیمی و گروهی قرار است انجام شود و مبتنی بر منافع مشترک است. در رقابتهای فردی و اجتماعی این شرایط خود را بیشتر نشان خواهد داد. وقتی بر روابط بینفردی اعتماد حاکم نباشد و این معیارهای اخلاقی درونی نشده باشند، در رقابتها هم ممکن است افراد از هر ابزاری برای پیشبرد و موفقیت خود استفاده کنند، بهخصوص اگر ترس از برملاشدن و تنبیه برای رفتارشان وجود نداشته باشد. وقتی اعتماد نباشد حتی در ابعاد مختلف زندگی روزمره هم تأثیر میگذارد. حتی وقتی میخواهیم چیزی بخریم، ممکن است تردید داشته باشیم که آیا فروشنده ویژگیهای کالای خود را به درستی به ما اعلام میکند یا نه؟ در واقع اعتماد که نباشد و دروغ که فراگیر شود تک تک روابط ما، از روابط بینفردی در داخل خانواده گرفته تا ابعاد وسیعتر اجتماعی، متاثر از آن خواهد بود و جوّ سوءظن و بدبینی حاکم خواهد شد.
غلبه بدبینی و سوءظن و احساس خطر از طرف دیگران، به جای احساس آرامش ناشی از همبستگی با افراد دیگر جامعه، در پی خود استرس و فشار روانی شدید و دائمی را در پی خواهد داشت که تأثیرات عمدهای بر سلامت عمومی، چه در بعد سلامت روان و چه سلامت جسمی، خواهد داشت. طبیعتا در جامعهای که دروغ فراگیر شود و جای اعتماد را بگیرد سرمایه اجتماعی هم مختل میشود. در واقع، اینجا یکی از جاهایی است که ابعاد اجتماعی و فردی سلامت بهشدت درهمتنیدهاند و هر یک بر دیگری تأثیر خواهد گذاشت. به این ترتیب، باید بگوییم که مسئله دروغ اگر تبدیل به یک مسئله در ابعاد اجتماعی بشود، فقط یک مشکل اخلاقی نخواهد بود، بلکه باید آن را حتی یک مسئله متأثر و تأثیرگذار بر سلامت هم بدانیم.
اعتماد: رييس كميسيون عمران شوراي شهر تهران گفته است فقط 20 درصد از ساخت و سازهاي جديد شهر در برابر زلزله مقاوم هستند. يعني 80 درصد از جمعيت 8 ميليوني در خانه هايي نا ايمن زندگي مي كنند. سال هاست منتظر زلزله يي مهيب هستيم. اين كابوس هرچه ديرتر تعبير شود، مهيب تر خواهد بود. مهياي اين كابوس دائم هستيم؟
روزنامه اعتماد، شماره 2596 به تاريخ 30/10/91، صفحه 12 (صفحه آخر)
«ممنون، میل ندارم. برنج کم میخورم. میلی به گوشت قرمز ندارم. شبها شام نمیخورم. به جای پروتئین، سالاد میخورم و...» شنیدن این جملات از زبان دختران و زنان ایرانی در سالهای اخیر به رواج بیاشتهاییهای عصبی و دامن زدن به توهم چاقی میان آنها کمک کرده است. موضوعی که بیش از هر چیز، شاید ریشه در باورها و خرده فرهنگهای غلط جامعه داشته باشد و جامعه زنان ایرانی را درگیر مشکلاتی اساسی در زندگی کند. روزگاری نه چندان دور، قبل از اینکه اختلالاتی نظیر «بیاشتهایی روانی» در دختران جوان و «توهم» خود زشت پنداری راه خود را در میان افراد جامعه باز کنند، زیبایی افراد بر حسب میزان اضافه وزن سنجیده میشد.
در آن دوران بر اساس جهل ناشی از در دسترس نبودن اطلاعات پزشکی، کمتر کسی انواع و اقسام بیماریها و مرگ و میرهای زودهنگام و بیدلیل را به اضافه وزن و خطرات ناشی از آن ربط میداد. امروزه اما آنچه به عنوان زنگ خطر برای جوامع مدرن و در حال تغییر و ساکنان آن به صدا درآمده است، هشدار در برابر تمایل شدید برخی از دختران جوان به کاهش وزن بیش از حد و عوارضی است که به اندازه آسیبهای ناشی از اضافه وزن خطرناک هستند. این اختلال که بنا به گفته کارشناسان با نام بیماری «بیاشتهایی عصبی» شناخته شده، با سوق دادن افراد به سوی مجموعهای از عوارض پزشکی، از بالاترین میزان خطر مرگ و میر در بین سایر اختلالات روانشناسی برخوردار است.
رواج رژیمهای غذایی غلط در زنان
سامان توکلی، روانپزشک و روان درمانگر، در گفتوگو با «قانون» از بیماری بیاشتهایی عصبی به عنوان یکی از انواع اختلالات روانپزشکی نام برده و با تاکید بر اینکه تمایل به کاهش وزن در افراد همواره دلیل بر ابتلا به این اختلال نیست، از اشتغال ذهنی بیش از حد افراد با افزایش وزن و چاقی، داشتن تصویر ذهنی تحریف شده از بدن خود، کنترل شدید کالریهای مصرفی، افراط در ورزش و رفتارهایی که منجر به دفع مواد غذایی میشوند، و امتناع از رسیدن به وزن متناسب با سن و قد، به عنوان ویژگیهای این اختلال نام میبرد. توکلی، سن معمول برای آغاز ابتلا به بیاشتهایی روانی را به طور معمول در دوران نوجوانی و اوایل جوانی ذکر و اشاره میکند که اغلب بیماران مبتلا به این اختلال را زنان تشکیل میدهند. به گفته وی بسیاری از این افراد به بیماری خود آگاهی ندارند و همین موضوع باعث میشود کهگاه تا مدتهای طولانی برای درمان مراجعه نکنند. با این ترتیب، بسیاری از این افراد ممکن است زمانی به متخصصان سلامت روان مراجعه کنند که بر اثر مزمن شدن اختلال، درگیر علایم شدید روحی و جسمیناشی از کاهش وزن و به هم خوردن تعادل شیمیایی و آنزیمیو هورمونی بدن شده باشند. حتی ممکن است در این حالت هم نیز به اجبار خانواده و بدون تمایل شخصی برای درمان مراجعه کرده باشند، که این فقدان تمایل شخصی در کنار طولانی شدن مدت بیماری، روند درمان را با دشواریهای خاصی همراه میکند. به گفته وی، بخش قابلتوجهی از بیماران مبتلا به اختلال بیاشتهایی عصبی دارای ویژگیهای شخصیتی وسواسی، و دارای صفاتی مانند میل به بینقص گرایی هستند و همراهی قابلتوجهی بین این اختلال با اختلال افسردگی عمده، اختلال وسواسی ـ اجباری و اختلالات روانپزشکی دیگر وجود دارد. این روانپزشک در پاسخ به «قانون» در رابطه با عوامل موثر در بروز این اختلال تاکید میکند که در بروز این بیماری نیز مانند اغلب بیماریها و اختلالات روانپزشکی، عوامل متعدد و پیچیدهای از جمله عوامل زیستشناختی، روانی و اجتماعی سهم دارند. بنابراین، نمیتوان یک عامل خاص را با قطعیت به عنوان علت این اختلال ذکر کرد. اما آنچه از یافتهها برمیآید این است که عوامل ژنتیک، بیولوژیک، هورمونی، ویژگیهای شخصیت فردی مثل شخصیت وسواسی، عوامل اجتماعی و فرهنگی مانند ارائه استانداردی خاص برای اندام ایدهآل که اغلب در رسانههای تصویری ارائه میشوند، از عوامل موثر در بروز این بیماری هستند. حتی شکل و اندام عروسکهای باربی از ابتدا برای کودکان به عنوان معیار زیبایی پذیرفته و درونی میشود و این کودکان با رسیدن به دوره نوجوانی تلاش میکنند با آن تصویر، همانند سازی کنند. »
مرگ زودرس زنان در بیاشتهایی روانی
توکلی، میزان مرگ و میر در اختلال بیاشتهایی روانی را حدود ۱۰ درصد ذکر میکند که یکی از بالاترین میزان مرگ و میر در اختلالات روانپزشکی است. وی با اشاره به اینکه افراد مبتلا ممکن است برای کنترل و کاهش وزن از ورزشهای افراطی، رژیمهای غذایی بسیار محدود، یا مصرف داروهایی برای دفع مواد غذایی خوردهشده، یا بالا آوردن غذا بلافاصله بعد از خوردن، و نیز استفاده از داروهایی که باعث سوخت مواد غذایی در بدن میشوند استفاده کنند که به این شکل، مواد لازم برای عملکرد طبیعی بدن تامین نمیشود.« خدیجه رحمانی»، استاد تغذیه دانشگاه شهید بهشتی نیز در گفتوگو با« قانون»، از سوء تغذیه شدید در پی کاهش وزن بیاندازه و عواقب جبران ناپذیر آن میگوید. به گفته این استاد دانشگاه، در پی کاهش وزن، سوءتغذیه، و در اغلب موارد ابتلا به افسردگی، پیامهایی که موظف به انتقال احساس گرسنگی به مغز هستند رفته رفته از بین میروند و منجر به بیاشتهایی هر چه شدیدتر میشوند، و فرد بدون اینکه نیازی به کنترل وعدههای غذایی خود داشته باشد، تمایل به مصرف مواد غذایی را از دست میدهد. رحمانی در ادامه از کم قاعدگی یا فقدان قاعدگی در زنان و دختران، کمبود انواع ریز مغذیها و ویتامینها به خصوص ویتامین B6، که در انتقال پیامهای عصبی نقش دارد، ضعف سیستم ایمنی و متعاقب آن افزایش سرعت ابتلا به بیماریهای عفونی دیر بهبود یا تکرر این بیماریها که بسته به شدت ضعف بدن متفاوت خواهد بود، اختلال اکترولیتها به خصوص سدیم و پتاسیم که نامنظم شدن ضربان قلب و ابتلا به بیماریهای قلبی و عروقی را در پی خواهد داشت و همچنین کمبود آب در بدن افراد مبتلا، به عنوان عوارض این بیماری نام میبرد که در طولانی مدت به سختی قابل جبران خواهد بود.
بستن فک و کاهش وزن
«میترا» دختر جوانی که این روزها عزمیراسخ برای کاهش وزن دارد، میگوید که از تجمع چربی و اضافه وزن در برخی از نقاط بدنش ناراضی است. در نگاه اول البته خبری از اضافه وزن در او نیست، اما خودش عقیده دیگری دارد. در مورد اختلالی به نام بیاشتهایی عصبی توضیح میدهم. میگوید که چنین اسمینشنیده اما دوستانی با این مشخصات فکری دارد که ورزش را در باشگاه و حیاط خانه و حتی اتاق خواب ترک نمیکنند. معتقد است یکی از این افراد، پس از هر وعده غذایی چند دور پیاپی در راه پله خانه سه طبقهشان میدود تا کالریهای دریافتی را به میزان قابل توجهی از دست بدهد. هم چنین از یکی از اقوام شنیده که نوعی عمل جراحی برای بستن و سفت کردن فک وجود دارد. در این روش پس از بستن فک به وسیله جراحی، دهان تنها مقدار بسیار محدودی گشوده خواهد شد و عمل بلع را با دشواری مواجه خواهد کرد. به این ترتیب فرد طی مدتی محدود به کاهش وزن مورد نظر خود خواهد رسید. میپرسم به راستی روزی برای کاهش وزن حاضر است دست به چنین کاری بزند؟ باور آنچه میشنوم آسان نیست.
آماری از بیماران نیست
به گفته رحمانی، تمام عوارض ذکر شده در کنار هم، ممکن است احتمال اختلالهای خلقی شدید و رفتارهای پرخطر از قبیل خودکشی را در مبتلایان افزایش دهد که این احتمال بنا بر نتیجه تحقیقاتی که در خارج از کشور صورت گرفته بین یک الی ۲ درصد است. متاسفانه در ایران آماری از تعداد مبتلایان این بیماری نسبتا جدید یا عوارض حادث شده بر اثر آن در دست نیست. بیاشتهایی روانی به عقیده «توکلی» درمانپذیر است اما شرایط افراد و ناآگاهی از بیماری ممکن است روند درمان را با مشکل مواجه کند و شخصی که خود را بیمار نمیداند به سختی برای بهبودی قدم خواهد برداشت. توکلی از روان درمانی به عنوان درمان اصلی این بیماری نام میبرد که طی آن به فرد برای پذیرش بیماریاش کمک میشود، سپس با مشارکت بیمار، خطاهایشناختی مرتبط با تصویر تحریف شده بدن و رفتارهای خاص مربوط به بلع یا دفع غذا اصلاح میشود. به گفته این روان درمانگر، روان درمانی ممکن است به صورت انفرادی، گروه درمانی، و خانواده درمانی به ویژه در افرادی با سنین پایینتر، کاربرد بیشتری دارد. همچنین دارودرمانی هم میتواند در بهبود این بیماری نقش داشته باشد. توکلی در خصوص بهترین زمان اقدام برای درمان میگوید: برای مقابله با این بیماری هرچه دیرتر اقدام شود، درمان طولانیتر و سختتر خواهد بود. مزمن شدن اختلال و رفتارهای ناشی از آن، و آسیب جدی به سازوکار بدن در نتیجه سوء تغذیه درمان را پیچیده و سخت میکند و در این شرایط برای بازگرداندن وزن و عملکرد بدن به وضعیت طبیعی، نیاز مبرم به کار گروهی فشرده با کمک روانپزشکان، روانشناسان، متخصصان داخلی و تغذیه و سایر متخصصان وجود خواهد داشت.
روزنامهی قانون. 5 اسفند 1391
نويسنده: نيلوفر اسعدي بيگي
دروغ به مثابه شيوهيي براي تطبيق اجتماعي |
بسيار ميشنويم كه ما مردماني راستگو نيستيم. در برابر، بسيار هم ميشنويم كساني از ما كه درباره ما ايرانيان چنين داوري ميكنند، يا شيفتگان بيگانهاند كه بيهيچ سند و مدرك معتبري چنين حكمي ميدهند يا افرادي منفعل كه به جاي نقد ساختارها، به نقد مردمان و فرهنگمان رو آوردهاند. بسياري هم بحق ايراد ميگيرند كه با توجه به گونهگوني فرهنگي و اخلاقي و طبقاتي و انديشگي در بين ايرانيان، اساسا نميتوان چيزي را با عنوان «خلقيات و روحيات ايرانيان» شناخت و آن را به شكلي ذاتباورانه در برابر خلقيات و روحيات مثلا اروپاييها يا غربيها قرار داد و با آن مقايسه كرد. يعني وقتي سخن از ويژگيهاي رفتاري ايرانيان ميگوييم، منظورمان كدام ايراني، از كدام طبقه اجتماعيـ اقتصادي و در كدام دوره زماني است؟ متاسفانه، جاي پژوهشهاي ميداني قابلاتكا و بهويژه پژوهشهاي بينفرهنگي كه امكان مقايسه و شناخت بيشتر در اين زمينه را فراهم ميكند، خالي است و اگر ادعايي و گفتهيي وجود دارد، بايد آن را به عنوان فرضيهيي در نظر گرفت كه نيازمند مطالعه و رد يا اثبات در پژوهشهاي روشمند قابلاتكاست. به هر حال، از يكسو، با مجموعهيي از گفتهها و نوشتهها درباره خصايل مردم ايران مواجهيم و از سوي ديگر، مشاهدات روزمره خودمان در زندگي نيز پارهيي از انديشهها ، باورها و داوريها را درباره اين موضوع در پي ميآورد. اين داوريها و گزارشها طبيعتا مجموعهيي است از صفاتي كه ممكن است آن را پسنديده يا ناپسند بدانيم؛ و در اين بين يكي هم روش و منش ما در قبال راستي و راستگويي است. بيست و چند قرن پيش، هرودوت درباره ايرانيان گفته است: «ايراني مجاز نيست از چيزي كه عملش قبيح و غيرمجاز است سخن براند و در نظر آنها هيچ چيز شرمانگيزتر از دروغ گفتن نيست. از دروغ گذشته، قرض كردن هم در نزد آنها بهغايت زشت و مكروه است و براي اين زشتي علتي كه بيان ميكنند اين است كه ميگويند آدم مقروض گاهي مجبور ميشود دروغ بگويد» (نقل از: خلقيات ما ايرانيان / سيدمحمدعلي جمالزاده). در همان حال، كم نيست مواردي كه در توصيف ايرانيان به مانند اين برميخوريم: «درستي صفتي است كه در ايران وجود ندارد... دروغ به طوري در عادات و رسوم اين طبقه [طبقه نوكر و كاسب و دكاندار] از مردم ايران (و ميتوان گفت تمام طبقات) ريشه دوانيده است كه اگر احيانا يك نفر از آنها رفتاري بهدرستي بنمايد يا به قول و وعده خود وفا نمايد، چنان است كه گويي مشكلترين كار دنيا را انجام داده است و رسما از شما جايزه و پاداش و انعام توقع دارد» (سياحتنامه شاهزاده روسي الكسي سولتيكوف / نقل از همان جا). از اينها كه بگذريم، به هر حال، امروز هم در مشاهدات خود بسيار به مواردي برميخوريم كه اگر نگوييم حاكي از ناراستي و ميل به دروغگويي است، حداقل ميتوانيم از آن به عنوان «نهانانديشي» و «نهانروشي»، به عنوان وجهي غالب از منش اجتماعيمان ياد كنيم. آيا چنين ويژگيهايي را بايد به حساب كاستيهاي اخلاقي بگذاريم و ميتوان در اين زمينه داوري اخلاقي كرد؟ اگر بپذيريم كه چنين ويژگيهايي در برخي فرهنگها و در برخي دورهها غلبه دارند، چه عواملي را در پديدآيي يا تداوم آن بايد در نظر داشت؟ ميتوان موضوع را چنين ديد كه گاهي و در بعضي فرهنگها و شرايط اجتماعي اين نهانانديشي و نهانروشي اتفاقا شيوهيي تطابقي بوده است كه فرد يا جامعه براي حفظ و بقاي خود آموخته است. در جوامعي كه انسانها به فرديت دست يافتهاند و اين فرديت از جانب ديگران به رسميت شناخته شده و دولت هم مدافع و محافظ حريمهاي شخصي افراد است، اشخاص ميتوانند سليقه، انديشه و روش و منش خود را داشته باشند و تا جايي كه اين امور فردي منجر به تعدي و تجاوز به حقوق ديگران نشود، ميتوانند آن را بيان كنند و به آن عمل كنند. اما اگر در جامعهيي فرديت انسانها از جانب اطرافيان و خانواده و همسايگان و جامعه به طور كلي به رسميت شناخته نشود و اگر سليقه و خواست جامعه به عنوان «تنها روش پذيرفتهشده زندگي» به افراد تجويز شود چه خواهد شد؟ در چنين شرايطي دور از انتظار نيست كه فرد به دنبال سازوكارهايي براي كنار آمدن با اين تعارض بين خواست خود و شيوه مجاز زندگي باشد و يكي از اين سازوكارها جدا كردن عرصه عمومي زندگي از عرصه خصوصي است. آنچه اتفاق ميافتد اين است كه افراد در عرصه عمومي چهرهيي پذيرفتني براي مرجع قدرت يا جامعه از خود نشان ميدهند، اما در عرصه زندگي خصوصي خود يا در حلقه اطرافيان مطمئن نزديك، شيوهيي از زندگي را خواهند داشت كه ممكن است زمين تا آسمان با چهره اجتماعي ايشان متفاوت باشد. در چنين جامعهيي اتفاقا مردمانش به كار ديگران بيشتر كنجكاوند تا به كار خود، و خود را در قبال اصلاح رفتار همسايه مسوولتر ميدانند تا اصلاح رفتار خود. با اين ترتيب، افراد در عرصه عمومي، برحسب جايگاه و نقششان در جامعه، رفتاري متناسب با آنچه ساختار جامعه يا قدرت از آنان انتظار دارد بروز ميدهند و مثلا اغلب معلمان و اغلب مديران آنجا كه در عرصه اجتماع حضور دارند، ظاهر و گفتار و رفتاري شبيه هم دارند، اما در خلوت خود ممكن است بسيار متفاوت با هم باشند. يعني آموختهاند كه اگر ميخواهند بار خود را به منزل برسانند، راه مطمئن اين است كه در ظاهر آنچه را از آنان انتظار ميرود نشان دهند، و خواستههاي فردي خود را براي عرصه خصوصي زندگي خود نگه دارند وبه اصطلاح «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند». اين شيوه نهانروشي از دوران كودكي به فرزندان آموخته ميشود. كودكان ميآموزند كه آنچه در خانواده ميگذرد، يا آنچه پدر و مادر در خانه ميگويند را نبايد جايي بازگو كنند، ميآموزند كه در برخورد با ديگران لازم نيست راست بگويند و شيوه «تعارف» را ياد ميگيرند. تعارف به عنوان شيوهيي از احترام متقابل بين اغلب ما جريان دارد. در تعارف گوينده ميداند كه راست نميگويد، شنونده هم ميداند كه گوينده راست نميگويد، گوينده ميداند كه شنونده ميداند كه او راست نميگويد، و شنونده هم به نوبه خود ميداند كه گوينده ميداند كه شنونده ميداند كه او راست نميگويد! در اينجا يك همدستي وجود دارد بين طرفين تعامل براي بازياي كه «قاعده»اش ناراستي است و اتفاقا اگر شنونده فرض را بر راستي تعارف بگذارد و بپذيرد، قاعده بازي برهم خواهد خورد و موجب سردرگمي خواهد شد. در واقع، ذهن ما، مانند معماريمان ساختاري «اندروني و بيروني» خواهد يافت. ساختار و چهره بيروني كه براي عرصه عمومي است و فرد را از خطرات و پيامدهاي طرد و تنبيه از سوي جامعه حفظ ميكند؛ و ساختار و چهره دروني كه به فرد مجال ميدهد تا خواستههاي خود را به عمل در بياورد. با اين نگاه اگر با مقوله راستي و راستگويي مواجه شويم، ناراستي و دروغگويي را نميتوانيم فقط يك خصلت مذموم فردي يا اجتماعي بدانيم، بلكه بايد آن را نوعي سازوكار تطابقي و سازگارانه با جامعهيي بدانيم كه فرديت اشخاص را به رسميت نميشناسد، و خواستهها و ترجيحهاي خود را از عموميترين تا خصوصيترين بخشهاي زندگي افراد هم تحميل ميكند. در چنين شرايطي اتفاقا اگر كسي دست از اين نهانمنشي بردارد و راست و آشكار خود را نشان بدهد، كاري ناسازگار با محيطش انجام داده است. چنين فردي طبيعتا پاداشي نخواهد گرفت كه باعث تقويت اين رفتار و تكرار راستي در او شود، بلكه احتمالا از سوي اطرافيان و جامعه طرد و تنبيه خواهد شد، چراكه آنان خود را مجاز و محق در تعيين ترجيحهاي زندگي و رفتار افراد وابسته به خود ميدانند. به همين خاطر شيوههاي تعاملي بين افراد بر مبناي شكلهاي پذيرفتهشده ناراستي بنا خواهد شد، و از همان ابتدا در خانواده و مدرسه و ساير نهادهاي اجتماعي اين شيوههاي سازگاري به فرد آموخته خواهد شد. همه اينها به معناي تاييد ناراستي نيست، بلكه منظور آن است كه اگر ميخواهيم به ريشههاي اين پديده بپردازيم يا آن را تغيير بدهيم، نميتوانيم در سطح روانشناسي فردي توقف كنيم و فقط افراد را براي آن سرزنش كنيم، بلكه بايد تعامل دوجانبه فرد با جامعه را در نظر داشته باشيم. در پايان بايد اين نكته را هم اضافه كنم كه فناوريهاي نوين كه به شكلي گريزناپذير با زندگي ما درآميخته شده است و بهويژه اينترنت و شبكههاي اجتماعي مجازي، اين مرز و پرده بين اندروني و بيروني را روز به روز كمرنگتر ميكند، و به نظر ميرسد كه بايد در آينده منتظر تغييراتي اساسي در اين زندگي دوگانه باشيم، تغييراتي كه به باور من تاثيري ژرف بر تعريف ما از «هويت» خود و رابطهمان با جامعه خواهد داشت. روزنامهی اعتماد. سه شنبه، 19 دي 1391 - شماره 2588 |
درباره خشم، خشونت و راههاي كنترل آن |
مطبوعات و رسانهها مملو از نقد در عملكرد دولتها است و شايد يك صدم آن هم به مردم و رفتارهاي مردم و آسيبشناسي آن توجه نشده است. به هرحال، بايد اميدوار باشيم و تلاش كنيم. حتي با وجود شواهد نگرانكنندهيي مانند اينكه با وجود اين همه صحبت از آشتي و خشونتزدايي و روشهاي مدني، طي صد سال گذشته تعداد كشتههاي جنگهاي بين كشورها به ميزان تصاعدي بالاتر رفته است. اين شواهد حداقل به ما نشان ميدهد كه با پديدهيي بسيار پيچيده روبهرو هستيم كه شناخت آن مستلزم نگاهي همهجانبه و جامع به آن است كنترل خشم به معناي پذيرش وضعيت موجود يا تبعيضها و مانند آن نيست. منظور از توانايي كنترل خشم آن است كه به جاي اينكه اين خشم به طور طبيعي و غريزي، و به شكل خشونتي مهارنشده و ويرانگر، براي برآورده كردن فوري خواستههاي غريزيمان به كار رود، مهار شود و تبديل به روشهاي مدنيتر براي حل تعارض و مثلا تبعيض شود. البته انجام اين كار مستلزم كسب توانايي در اين زمينه و داشتن مهارتهاي مختلف ديگر است و طبيعتا فرد بايد آمادگي اين را داشته باشد كه تاخير را در ارضاي خواستههايش بپذيرد در يك صبح پاييزي، مطب ساده و آرام دكتر سامان توكلي محل گفتوگويي شد درباره خشم و خشونت. دكتر توكلي در اين مصاحبه به اشكال خشم و شيوههاي بروز آن پرداخت و با تفكيكي ميان رفتار غريزي و رفتار مدني نشان داد طي چه فرآيند رواني- اجتماعي است كه خشم ميتواند كنترل شده و منجر به خشونت نشود. اين چهارمين پرونده از صفحات روانشناسي اجتماعي است كه به موضوع خشم و خشونت ميپردازد. پيش از اين در اين صفحات يادداشتهايي از دكتر توكلي را به چاپ رسانديم، اما هميشه از مشاورههاي او براي اين صفحات بهره بردهايم. گفتوگو با اين روانپزشك و رواندرمانگر را ميخوانيد. آيا خشم و خشونت جزو احساساتي هستند كه بشر با آنها به دنيا ميآيد، يا زاده فرهنگها و زندگي اجتماعي ما هستند؟ خشم يكي از احساسات بنيادين انسان است، مثل غمگيني، خوشحالي يا ترس. ولي وقتي صحبت از پرخاشگري و خشونت ميكنيم در واقع از يك مولفه رفتاري حرف ميزنيم كه ممكن است پيرو احساس خشم يا حتي ترس بروز كند، يا بدون احساس خشم باشد. احساس خشم هم ميتواند منجر به خشونت بشود يا نشود. يعني ممكن است احساس خشم توسط فرد مهار، سركوب يا تعديل شود؛ و الزاما به صورت پرخاشگري يا خشونت تظاهر پيدا نكند. توانايي كنترل خشم، و بروز سازنده يا ويرانگر آن به عواملي از جمله فرآيند اجتماعي شدن و ارزشهاي فرهنگي جامعه بستگي دارد. ممكن است اين خشم يا ميل به پرخاشگري در قالب فعاليتهايي تخليه شود كه الزاما بد نيستند، بلكه شكلهاي پذيرفتهشده اجتماعي دارند؛ مثلا در رقابتهاي شغلي يا ورزشهاي رزمي. يعني ممكن است ذهن انسان براي بروز و بيان ميل به خشونت و پرخاشگري خود راههايي پذيرفتهشده بيايد و به جاي اينكه مثلا در خيابان با كسي خشونت كند و مشت بزند، آن را در قالب قواعدي مشخص، در مكاني مشخص، به يك رقابت ورزشي تبديل كند كه نهتنها فعاليتي ممنوع نيست، بلكه فرد ميتواند براي آن جايزه و مدال هم بگيرد. يعني به اصطلاح روانشناسي و روانكاوي اين ميل به پرخاشگري خود را «فرازش» كند و شكلي پذيرفتني از نظر اجتماع به آن بدهد. اشاره كرديد كه خشم از احساسهاي بنيادين است. پس بايد خشونت را هم، به عنوان يكي از اشكال بروز خشم، طبيعي و غريزي بدانيم؟ درباره خشم و پرخاشگري نظريههاي مختلفي وجود دارد. بعضي از اين نظريهها پرخاشگري را يكي از غرايز اصلي انسان و ذاتي انسان ميدانند؛ و سازوكار و همبستههاي زيستشناختي خاصي براي آن قائلند. در واقع، طبق اين نظريهها، همه آدمها اين غريزه پرخاشگري را به نوعي با خود دارند. بر مبناي يكي از نظريهها پرخاشگري نتيجه احساس ناكامي و سرخوردگي در فرد است. يعني وقتي فرد ميخواهد به چيزي برسد و عاملي بيروني مانع تحقق اين خواست ميشود، فرد نسبت به آن عامل بيروني احساس خشم پيدا ميكند. اين احساس ممكن است با رفتاري خشونتآميز، چه خشونت كلامي و چه خشونت آشكار فيزيكي، خودش را نشان بدهد؛ و در پي حذف آن عامل بازدارنده و ناكامكننده باشد. از اين منظر اعمال خشونت ميتواند «طبيعي» تلقي شود. اما همين جا بايد درباره عمل «طبيعي» توضيحي بدهم. منظورم از طبيعي بودن خشونت در اينجا تاييد آن نيست. اينجا و بهخصوص وقتي درباره خشونت در روابط بين انسانها حرف ميزنم، «طبيعي» را در برابر «مدني» به كار ميبرم. در واقع، صحبت از اين است كه طبيعت و غرايز انسان ممكن است چنين ايجاب كند كه در برابر ناكامي به خشونت رو بياورد، اما آنچه انسان را از گونههاي موجودات ديگر جدا ميكند اين است كه انسان موجودي است «مدني»؛ و هزينهيي كه براي اين مدنيت و تمدن ميپردازد آن است كه در بسياري جاها خواست آني و بلاواسطه و بلافاصله غرايز خود را مهار ميكند، يا ارضاي آن را به تعويق مياندازد يا به شكلي ديگر تبديل ميكند. در واقع، آنچه از «انسان مدني» انتظار ميرود، رفتار واكنشي، غريزي و رفلكسي نيست. با اين ديد، مشخص است كه انسان براي زندگي مدني خود، در بسياري جاها، رفتارهاي غريزي و بهاصطلاح طبيعي خود را مهار ميكند. نظريه ناكامي معتقد است سرخوردگي و ناكامي باعث احساس خشم و ميل به پرخاشگري و حذف عامل ناكامكننده ميشود. بر اين اساس، انسان از بدو تولد به طور زيستشناختي و غريزي اين ميل به پرخاشگري را دارد. كودك بيشترين پتانسيل را براي تجربه خشم و خشونت دارد؛ چون تحمل ناكامي در رسيدن به خواستههايش را ندارد، و مثلا همان موقع كه گرسنه است، بدون هيچ تاخيري، بايد سير شود. هنوز توانايي به تعويق انداختن ارضاي غرايز و رسيدن به خواستههاي خود را ندارد. معلوم نيست اگر كودك از نظر جسمي توان داشت، چه راههايي را براي ابراز خشم خود انتخاب ميكرد! اما بهتدريج و با تكامل دستگاه عصبي و ذهن كودك، و طي فرآيند اجتماعي شدن، كودك توانايي كنترل خشونت و پرخاشگري ناشي از ناكاميها را كسب ميكند. اگر بر اساس اين نظريه نگاه كنيم، بايد بگوييم خوشبختانه كودك، وقتي به دنيا ميآيد، آنقدر توانايي فيزيكي و بدني ندارد كه بخواهد تكانههاي پرخاشگرانهاش را بيان كند. به اين ترتيب، خشونت و پرخاشگري را بايد نتيجه ناكامي و احساس سرخوردگي و خشم در فرد بدانيم. آيا ممكن نيست فردي بدون اينكه احساس ناكامي كند و مثلا براي به دست آوردن امتيازات بيشتر خشونت كند؟ درست ميگوييد. همانطور كه در ابتداي صحبت اشاره كردم، خشونت و پرخاشگري ميتواند متعاقب احساسهايي مانند خشم يا حتي ترس بروز كند، و ميتواند در غياب اين حسها يا عوامل ايجادكنندهشان وجود داشته باشد. در واقع، امروزه عقيده بر اين است كه خشونت را نميتوان به عنوان يك پديده ساده و همگون شناخت و معرفي كرد، و گونهها و عوامل مختلفي را كه در ايجاد آن دخالت دارند بايد در نظر داشت. در مطالعاتي كه روي رفتارهاي جانوران انجام شده دو نوع خشونت را از هم متمايز ميكنند كه از نظر تكاملي هم معنا و كاركرد متفاوتي داشتهاند. براي درك بهتر اين دو نوع خشونت اجازه بدهيد با مثالي درباره يك گربه صحبت را ادامه بدهم. گربهيي را تصور كنيد كه متوجه ميشود حيواني ميخواهد به بچههايش يا به خودش آسيب بزند. اين گربه هيجاني را تجربه ميكند كه با پاسخهاي فيزيولوژيكي همراه است كه آن را ميتوان معادل احساس خشم يا ترس در انسان ديد. سيستم اعصاب خودمختار سمپاتيك او فعال ميشود و او در حالت انگيختگي و هيجان قرار ميگيرد؛ و براي دفع اين خطر، با رفتارهاي خود تهديد به خشونت ميكند يا واقعا به آن دشمن يا مهاجم حمله ميكند. مثلا در اين حالت گربه پشتش را به بالا ميدهد، موهايش سيخ ميشود، مردمكهايش گشاد ميشود، چنگ و دندان نشان ميدهد، و صداهايي از خود درميآورد كه دشمن را تهديد كند يا بترساند و در صورت لزوم حمله ميكند. حالا همان گربه را مجسم كنيد زماني كه براي شكار يك ماهي يا پرنده كمين كرده و در كمال آرامش و خونسردي، و در سكوت حركات آنها را زيرنظر گرفته و در فرصت مناسب به سوي آنها ميجهد. در اين حالت نشاني از آن حالات بدني مشاهده نميشود. نوع اول خشونتي است كه در پاسخ به احساس خطر و تهديد اعمال ميشود و با برانگيختگي هيجاني همراه است، و نوع دوم خشونتي است كه به اصطلاح ابزاري است و براي شكار به كار ميرود، و، به جاي هيجان و برانگيختگي، با طرح و برنامهريزي همراه است. شبيه اين دو نوع خشونت و پرخاشگري را در انسان هم ميتوان ديد و از هم افتراق داد. اين خشونتها براي مثال در فردي كه به او حمله شده و براي دفاع از خود و دفع خطر جاني به رفتاري پرخاشگرانه دست ميزند، متفاوت است با فردي كه با نقشه و طرح قبلي مثلا اقدام به خشونت يا قتل يا سلسله قتلهايي ميكند. با اين ترتيب، شايد بتوان فرق گذاشت بين خشونتي كه در پي ناكامي و سرخوردگي و احساس خشم يا ترس برانگيخته ميشود، با خشونتي كه به شكل عادتي و به عنوان رفتاري انتخابي و ترجيحدادهشده براي دستيابي به منافع بيشتر اعمال ميشود. اينكه كودك مثلا به خاطر گرسنگي پرخاش كند، كاملا به غريزه برميگردد. اما بسياري از عواملي كه فرد بالغ را به سمت خشونت سوق ميدهد، ريشههاي فرهنگي دارد. مثلا خشونتهاي ناموسي، حتي تا درجه قتل، ممكن است در يك فرهنگ پذيرفته و حتي ارزش باشد. موضوع خشونتهايي كه بر اساس باورها و ارزشهاي فرهنگي يك جامعه مجاز شمرده ميشود يا حتي تاييد ميشود، نياز به بحثي جداگانه دارد. اما درباره ريشههاي فرهنگي خشونت ميتوان به يكي ديگر از نظريهها درباره خشونت و پرخاشگري اشاره كرد. بر اساس نظريه يادگيري اجتماعي، فرض بر اين است كه ما رفتارهايمان را از اجتماعي كه به آن تعلق داريم، از خانواده و جامعه، گروه همسالان و مانند آن ياد ميگيريم. بر اين اساس، طبيعي است كه اگر فرد در خانواده يا فرهنگي بزرگ شود كه در آن به طور معمول براي حل تعارضها از گفتوگو استفاده نشود و خشونت و پرخاش به كار برود، كودك به مرور ياد ميگيرد كه آدمي برنده است كه خشنتر باشد. در چنين محيط و فرهنگي، كودك ميبيند كه خشونت نهتنها عواقب بدي ندارد، بلكه حتي فردي كه خشنتر است، به عنوان رييس خانواده يا گروه هم شناخته ميشود؛ و احترام بيشتري دارد. او ياد ميگيرد كه براي كسب امتياز و جايگاه، و براي داشتن احساس قوي بودن بايد خشونت كند. در واقع، خشونت يكي از مهارتهاي او ميشود كه الزاما ربطي هم به ناكامي و ترس و خشم و احساس خطر و تهديد ندارد. مثلا، اگر به ادارهيي برود و كارش انجام نشود، به درست يا غلط ممكن است فكر كند مذاكره و قانون نميتواند به او كمك كند و بايد به شكلي اين روال را دور بزند. آنچه ياد گرفته و ابزاري كه در استفاده از آن تجربه و مهارت كسب كرده، فرياد است و خشونت و تهديد. بخش بد داستان اين است كه ممكن است با اين ترتيب كارش هم انجام شود و اين باز تاييدي بشود بر آموختههايش كه آدم خشنتر قويتر و موفقتر است؛ و به عنوان يك پاداش در برابر پرخاشي كه اعمال كرده باعث ميشود كه تمايل به تكرار آن بيشتر شود. در حالي كه در واقع آنقدر كه پرخاش كرده و فرياد زده، خشمگين نبوده است. ممكن است آنقدر هم عصباني نبوده باشد. شبيه همان خشونتي كه گفتيم در حيوانات هنگام شكار به كار ميرود كه اتفاقا در آرامش و با حساب و كتاب هم انجام ميشود. اما ممكن است همان ميزان مختصر ناكامي كه در نتيجه تاخير در انجام كارش پيش آمده كافي بوده باشد تا او را عصباني كند، چون تحمل ذرهيي ناكامي يا تاخير در ارضاي خواستههايش را ندارد. گاهي اوقات آنچنان به خشم و پرخاشگري خود عادت كردهاند كه حتي ممكن است در اوج عصبانيت هم باشند و خشمشان را هم كنترل نكنند و پرخاش كنند، اما انگار خود متوجه اين احساس يا رفتار خود نيستند. مثلا در يك بحث عادي شما آرام حرف ميزنيد، طرف با فرياد جواب ميدهد. ميگويي حالا چرا عصباني شدي، من كه چيزي نگفتم. همانطور با فرياد ميگويد من عصباني نيستم! از بيرون وقتي نگاه ميكني، ميبيني اين فرد عصباني است، حتي اگر نبض و ساير علائم فيزيولوژيكش را بررسي كني، ميبيني كه همه بر هيجان و عصبانيت دلالت ميكنند، اما خود او ممكن است به خشمش آگاه نباشد. كسب قدرت به تعويق انداختن و تعديل مطالبات غريزي، يكي از نمادهاي تمدن بشر شناخته ميشود. اما كنترل خشم در مواردي مثل تبعيضها يا فشارهاي واقعي كار راحتي نيست. بخشي از ذهن انسان هميشه درگير خواستههاي غريزي است، خيلي وقتها هم واكنشهاي ما ناخودآگاه است. مهم توانايي و مهارتي است كه بايد در به تعويق انداختن خواستهايمان كسب كنيم. كنترل خشم هم مانند كنترل ساير غرايزمان است، البته شايد كمتر آن را ياد گرفته باشيم. باز به همان موضوع ابتداي صحبتمان بازميگردم: كنترل خشم به معناي پذيرش وضعيت موجود يا تبعيضها و مانند آن نيست. منظور از توانايي كنترل خشم آن است كه به جاي اينكه اين خشم به طور طبيعي و غريزي، و به شكل خشونتي مهارنشده و ويرانگر، براي برآورده كردن فوري خواستههاي غريزيمان به كار رود، مهار شود و تبديل به روشهاي مدنيتر براي حل تعارض و مثلا تبعيض شود. البته انجام اين كار مستلزم كسب توانايي در اين زمينه و داشتن مهارتهاي مختلف ديگر است و طبيعتا فرد بايد آمادگي اين را داشته باشد كه تاخير را در ارضاي خواستههايش بپذيرد. يعني، به جاي اينكه در برابر احساس تبعيض فورا و به طور رفلكسي دست به دامان پرخاش و خشونت شود، بتواند از ابزارهاي ديگر، مانند مذاكره و ساير روشهاي مدني حل تعارض، استفاده كند. بنابراين، صحبت از بيتفاوتي در برابر مشكلات نيست، صحبت از چگونگي واكنش نشان دادن به آن است. موضوع فرهنگ، كه در سوال قبل به آن اشاره كرديد، من را به ياد اين انداخت كه در بسياري اوقات در فرهنگ ما معاني و بار ارزشي همراه با اين رفتارها هم شكلي وارونه به خود گرفته است. در زندگي روزمره و همين طور در كار باليني خيلي اوقات ميبينيم افرادي را كه از خودشان ناراضي هستند و از نداشتن اعتماد بهنفس شكايت ميكنند. وقتي بيشتر توضيح ميدهد كه در كجا اين احساس ضعف و كمبود اعتماد به نفس را داشته، مثالهايي ميزند نظير همان برخوردهاي روزمره در اداره كه الان صحبتش بود. يعني از اينكه داد نزده و كارش را پيش نبرده، احساس ناتواني ميكند. در واقع، به جاي آنكه عدم كنترل خشم و پرخاشگري به معناي ناتواني در نظر گرفته شود، نوعي قدرت تلقي ميشود و با بار معنايي مثبت درباره آن حرف زده ميشود. در حالي كه در واقع، بايد آن را نوعي ناتواني و نقص در مهارتهاي كنترلي فرد بدانيم. فكر ميكنم يكي از مشكلات شايع در فرهنگ ما همين است كه نشان ندادن خشونت به معناي ضعف تلقي ميشود، نه توانايي فرد در كنترل بر احساسات خود و استفاده از راههاي بهتر و مسالمتآميز براي حل مشكلات. تبديل سريع خشم و ناكامي به خشونت رفتار طبيعي و غريزي انسان است؛ بروز آن هم مهارت ذهني خاصي لازم ندارد. ممكن است براي اينكه در دعوا پيروز شوي، نياز به قدرت بدني و مهارتهاي رزمي داشته باشي، اما براي اعمال كنترل بر احساسات توانايي ذهني خاصي لازم است. خب فرهنگي كه به خشونت پاداش بيشتري ميدهد، به كسي كه بلد نيست به حد كافي خشن باشد، احساس ضعف را القا ميكند. شايد بيماران شما هم بيتقصير باشند. درست است. به هرحال عملكرد سيستمهاي اجتماعي در مهار غرايز يا رها كردن آنها موثرند. فرد هزينه و فايده رفتارش را ميسنجد، ميبيند با دو دقيقه داد زدن كارش انجام ميشود ولي با يك سال دوندگي اداري ممكن است كارش پيش نرود، خب، گزينه اول را انتخاب ميكند. در واقع، اگر بخواهيم رفتارمان را صرفا به عنوان واكنشي به شرايط محيط ببينيم، شايد بتوان اين نوع رفتار را درك كرد. اما اگر عامليت و تاثيرگذاري براي خود قايل باشيم و فرض كنيم تكتك ما در قبال تكرار و تشديد پرخاشگري، و اين چرخه بازتوليد خشونت مسووليتي داريم، آن وقت نميتوانيم هر نوع رفتاري را صرفا بر اساس عوامل بيروني كه آن را تشويق ميكند، تاييد كنيم. در واقع، اين داستان به شكل رفتاري عادتي و آموختهشده درميآيد كه ديگر فقط براي رسيدن به خواستههاي به ظاهر منطقي فرد هم به كار نميرود. به صورت روزمره در كوچه و خيابان و به وضوح در رانندگي افراد ميتوانيم جلوههاي اين عدم تحمل را ببينيم. در هر تقاطعي طبق قانون فقط يك نفر حق تقدم عبور دارد، در حالي كه همه ميخواهند در لحظه همان يك نفري باشند كه حق با او است. موضوع اين است كه چرا آنكه از اين رقابت بيدليل جامانده بايد احساس كند كه اعتماد به نفس ندارد. در واقع، اينجا فرهنگي را ميبينيم كه مشخصهاش بيصبري و عدم تحمل براي ارضاي خواستهها، و دست زدن به راحتترين كار براي رسيدن به زوديابترين خواستههاست. اگر فرض كنيم گروهي خشم خود را آگاهانه كنترل ميكنند، يك گروه ديگر را هم ميتوانيم در نظر بگيريم كه ياد ميگيرند خشم خود را سركوب كنند. معمولا گروههاي اقليت چون راهي براي بروز خشم ندارند، در مقابل خشونت منفعلانه عمل ميكنند. به طور خاص به زنان اشاره ميكنم. اين رابطه اعمال و پذيرش خشونت چطور شكل ميگيرد؟ اميدوارم به نوعي اين اتفاق را از منظر روانشناختي باز كنم كه سوءتفاهمي پيش نيايد. وقتي خشونت به هر دو طرف آموخته و از كودكي اعمال شد، اين شكل رابطه قالب روابط بعدي فرد را ميسازد. گاهي اوقات افراد رابطه توام با خشونت را ميخواهند. در اين باره بايد با دقت بيشتري صحبت كرد، چون ممكن است اين موضوع به شكلي سوءتعبير شود كه عليه گروه ضعيفتر به كار برود، مثل اينكه گفته شود فرد قرباني خشونت خودش ميخواهد كه به او خشونت اعمال شود يا مثلا فردي كه مورد تجاوز قرار گرفته، لابد خودش خواسته و كاري كرده است كه اجازه اين كار را به متجاوز داده و با اين حساب از خشونتگر و متجاوز سلب مسووليت بشود. موضوعي كه به آن اشاره ميكنم به خواست آگاهانه اين افراد برنميگردد و در واقع، مربوط به شرايطي است كه ممكن است زمينه را براي پذيرش و تداوم رابطههاي همراه با سوءرفتار يا خشونت فراهم كند. به تربيتي كه بر همين اساس بوده است... بله. در واقع، گاهي افراد در شرايطي تربيت ميشوند كه تنها نوع رابطهيي كه ميشناسد و بلد هستند همين است. البته اين نوع روابط ممكن است در سطوح و در شكلهاي مختلف تجربه شوند. يكي از اين حالتها روابط سادومازوخيستي است كه بيش از 100 سال است كه تعريف شده و آن را ميشناسيم. روابط سادومازوخيستي روابطي است كه در آن كسب لذت توام است با آزارخواهي فرد براي خودش و آزارگري براي ديگري. خيلي اوقات اين نقشها جابهجا ميشوند؛ يعني فردي كه در يك موقعيت ساديستيك و آزاررساننده است، در موقعيتي ديگر ممكن است آزارخواه باشد. گاهي اوقات اين رابطهها شكل كلاسيك و آشكاري دارند كه در آن به وضوح از اين تجربههاي آزارگرانه و آزارخواهانه كسب لذت ميشود، و گاهي به شكلي مخفيتر همين سازوكار روابط جريان دارد. بسياري افراد به طور ناخودآگاه اين روابط را ميپذيرند يا انتخاب ميكنند؛ و مثلا اگر از كودكي به نوعي اين رابطهها را تجربه كردهاند، با چنين رابطهيي آرامتر و راضيتر خواهند بود. ممكن است شما زوجي را ببينيد كه مثلا مرد رفتاري كاملا تبعيضآميز يا تحقيرآميز و توام با خشونت نسبت به زن دارد. شما با خودتان فكر ميكنيد اين زن چطور اين خشونت يا كنترل را تحمل ميكند، اگر با همان زن صحبت كنيد، ممكن است همه اين مواردي كه به نظر شما نشانه تبعيض يا تحقيرآميز بوده را نشانه توجه و عشق همسرش بداند و حتي نبودن آنها نگرانش كند. اينكه اين مصالحه چقدر آگاهانه يا ناآگاهانه است، در افراد مختلف و شرايط مختلف متفاوت است. در واقع، زماني كه نوع توجه و ارتباط بين افراد مبتني بر خشونت و پرخاشگري است، زبان عشقورزي هم ممكن است خشونتآميز باشد. در اين حالت، نهتنها زن اين رابطه را ميپذيرد، بلكه حتي خودش آن را انتخاب ميكند و رابطه فاقد اين ويژگيها را بدون جذابيت و هيجان، يا سرد ميداند. فارغ از ضعف جسمي كودكان، همين شرايط چقدر درباره آنها هم مصداق دارد؟ نظريهيي در روانشناسي وجود دارد كه به درك اين موضوع كمك ميكند. در اين نظريه، كه به آن نظريه رابطه با ابژه گفته ميشود، تاكيد بر رابطههاي مهم فرد در دوران كودكي با ابژهها يا افراد مهم زندگياش است. اين ديدگاه تمايزها و تفاوتهايي دارد با نظريه روانكاوي كلاسيك. در نظريه روانكاوي كلاسيك فرض بر اين است كه انسان موجودي است غريزي و لذتجو؛ بنابراين اگر كودك با مادر رابطه برقرار ميكند، مثلا براي اين است كه از سينهاش شير بخورد. در نظريه رابطه ابژه فرض بر اين است كه انسان موجودي است رابطهجو؛ يعني برقراري رابطه بر ارضاي خواستههاي غريزي اولويت دارد. بر اين اساس، انسان در هر حال، رابطه داشتن را به نداشتن رابطه ترجيح ميدهد؛ حالا اين رابطه از هر جنسي كه باشد. مثلا در موارد كودكآزاري ممكن است كه حتي اين كودكان وابستگي بيشتري به همان والدين آزارگر خود داشته باشند. اين كودك خشونت والد را به عنوان بخشي از رابطه و نشانهيي از توجه ميپذيرد. مادري كه توانايي كنترل تكانههاي خشمش را ندارد نسبت به كودك خشونت ميكند، ولي باز كودك اين رابطه را ميخواهد، و داشتن همين رابطه معيوب را به نداشتن آن ترجيح ميدهد. اگر مادر زماني كه كودكش آرام است به سمت او نميرود كه نوازشش كند و با او بازي كند، ولي مثلا وقتي چيزي را بشكند به سمت او ميرود تا او را كتك بزند، كودك ياد ميگيرد كه اگر رابطه را ميخواهد، بايد يك چيزي را بشكند، بايد از جايي بيفتد، به خودش يا به ديگري آسيب بزند تا توجه مادرش را جلب كند. كودكي كه در چنين شرايطي بزرگ شود نميتواند رابطهيي مبتني بر دلبستگي ايمن را تجربه كند. او اين الگوي رابطه با مادر را دروني ميكند و اين الگوي درونيشده تبديل ميشود به قالبي كه او براي برقراري رابطه بلد است. چنين فردي وقتي در بزرگسالي رابطه برقرار ميكند، اين الگو را در بيرون پياده ميكند و به اصطلاح آن الگوي دروني مبتني بر پرخاشگري و خشونت را به رابطههاي بيروني خود فرافكني ميكند. يعني با زوج يا همكارش همان نقشها را بازي ميكند و در عمل طرف مقابل را هم وادار ميكند تا وارد اين كليشه او براي رابطه شود و به اين ترتيب، رابطهيي مبتني بر همان الگوي قديمي را بازتوليد ميكند. در واقع، زندگي دوران كودكي اين افراد به شكلي بوده كه ابزارهاي متنوع لازم براي ارتباط و تعامل با افراد ديگر را در اختيارش قرار نداده است. اين افراد انگار در جعبه ابزار خود فقط يك چكش دارند و بنابراين، در هر رابطهيي از ابزار خشونت به سمت خود يا ديگري استفاده ميكنند؛ و توانايي برقراري رابطه توام با اعتماد و آرامش يا توانايي حل مساله از طريق مذاكره و مصالحه را به دست نياوردهاند. خشمي كه به نوعي بروز پيدا نكند، ممكن است منجر به چه اختلالاتي شود؟ اول اين را روشن كنيم كه منظور از بروز پيدا كردن خشم چيست؟ آيا منظور تبديل آن به رفتارهاي پرخاشگرانه و خشونتآميز است يا مثلا بيان آن در قالب كلام يا آثار هنري يا حتي تلاش براي تغيير شرايطي كه ايجاد حس خشم و ناكامي ميكنند را هم جزو شيوههاي بيان و ابراز خشم بايد حساب كنيم؟ هر جامعه و فرهنگي شرايطي براي ابراز مخالفت و انتقاد و حل اختلافها قائل است. اگر اين شرايط به شكلي باشد كه افراد بتوانند با احساس ناكامي و خشم خود به شكلهايي جز خشونت ربهرو شوند، ممكن است افراد بتوانند به شيوههايي متمدنانه و سازنده با اين حس خود برخورد كنند. يعني، در حالت معمول ممكن است كه خشم يا ميل به پرخاشگري به شكلهايي تبديل شود كه از نظر اجتماع پذيرفتني است. در اين حالت، نهتنها اختلالي در فرد يا اجتماع پيش نميآيد، بلكه ممكن است خود تبديل به روشي سازنده براي اصلاح وضعيت در فرد و اجتماع بشود. اما به هر حال، ممكن است به دليل ويژگيهاي فردي يا اجتماعي، امكان ابراز اين احساسات منفي وجود نداشته باشد يا حتي اين احساس آنقدر براي خود فرد غيرقابلپذيرش باشد كه آگاه شدن به آن هم برايش دردناك و دشوار باشد. در اين حالت ممكن است اين احساسها يا ميل به خشونت و پرخاش از آگاهي فرد به ناخودآگاهش واپس زده شود. اما اميال و غرايز را نميشود در حدي سركوب كرد و واپس زد كه از بين بروند و در موفقترين حالت به ناخودآگاه فرستاده ميشوند. ناخودآگاه در واقع مثل ديگي درحال جوشيدن است كه محتواي آن مدام در تلاش است تا از ناخودآگاه سر به بيرون بزند و وارد آگاهي فرد شود. به اين پديده در زبان روانكاوي «بازگشت امر واپسزده» گفته ميشود. حالا اين امر واپسزده ممكن است به شكل يك رويا و با تحريف و تغيير شكل وارد آگاهي فرد شود، ممكن است در قالب يك اثر ادبي و هنري به نوعي خود را نشان دهد، يا تبديل به علائم و اختلالاتي در فرد شود. يعني ممكن است طيف گستردهيي از علائم و نشانههاي روانشناختي يا مشكلات بينفردي، در نتيجه تعارضهاي ناشي از اين ميلها و احساسهاي واپس زدهشده بروز پيدا كند. گاهي اوقات هم اين واپسزني و عدم پذيرش هر نوع مخالفت و حس منفي نسبت به ديگران ممكن است آنقدر وسيع و فراگير باشد كه منجر شود به مهارها و ترمزهايي كه جلوي بروز سالم و سازنده خشم را هم ميگيرد. مثلا احساس خشم يا ناكامي ممكن است منجر به ايجاد حس رقابت در فرد شود. حالا اگر در فردي هر گونه بروز اين حس مهار شده باشد، آن فرد حتي به خود اجازه ابراز نظر و رقابت سالم و طبيعي را هم نخواهد داد. اگر بخواهم به تجربه باليني اشاره كنم نمونههاي زيادي داريم كه فرد مراجعه ميكند و ميگويد كه من زماني كه ميخواهم ارتقايي در كارم پيدا كنم اضطراب ميگيرم، انگار اين ارتقا تبديل به رقابت با ديگران و با منبع اقتدار ميشود و ترس دارد از اين رقابت. هنرمندي كه استعداد و توانايي دارد، ولي از جايي و زماني چيزي مانع كار و فعاليت او ميشود. ميگويد نميتوانم كار كنم، سالها است دست به قلم نبردم. در اين موارد ممكن است در ناخودآگاه فرد اين پيشرفت و رقابت همبسته باشد با ابراز خشم نسبت به چيزي يا كسي كه براي فرد پذيرفتني نيست. گاهي اين خشم جابهجا ميشود. مثلا من نميتوانم خشمم را به رييس يا به كسي كه قدرت دارد ابراز كنم، ولي ميتوانم اين را جابهجا كنم و به زيردستانم يا فرزندم ابراز كنم. رانندگيمان را در نظر بگيريد كه پر از پرخاشگري و عدم تحمل و بيقانوني است. بخشي از اين مساله ممكن است ريشه در خشم جابهجاشده و خشونت كور داشته باشد. راننده بغل دستي من كه با من دشمني ندارد، من هم ظاهرا هيچ ارتباطي با او و كساني كه او از دست آنها عصباني است ندارم، اما اين خشم قرار است به نوعي ابراز شود. حالا پشت سر من ميافتد و بوق ميزند و سبقت ميگيرد و ميپيچد. در واقع، انگار در اينجا من تبديل ميشوم به جايي كمخطر كه او ميتواند خشمي را كه از جاهاي ديگر در خود انباشته در اينجا تخليه كند. در ادبيات سياسي، خصوصا در كشورهايي كه تجربه انقلاب داشتهاند، خشم يك عنصر ستوده و پيشبرنده براي تغيير است. تمام بحثهايي كه تا اينجا كرديم چقدر قابل تعميم به روانشناسي اجتماعي و سياسي است؟ اجازه بدهيد اين موضوع را در دو بخش پاسخ بدهم. يكي اينكه گاهي گروهها و جوامع در مقاطعي و به دلايلي نياز به خطبندي بين «خود» و «ديگري» دارند. يعني براي تعريف هويت خود، و حفظ پيوستگي و انسجام درونگروهي بايد «خود» را در برابر «ديگري» تعريف كنند. در اين حالت، دنيا تبديل ميشود به دو جبهه: «من» / «ديگري»، «دوست» / «دشمن» . همه خوبيها متعلق خواهد بود به گروه دوست و همه بديها متعلق به گروه دشمن. جهان دوپاره ميشود و بخشي از آن سفيدِ سفيد است و بخش ديگر سياهِ سياه. در اين حالت هيجان و احساسي كه بر رابطه بين دوست و دشمن حاكم است خشم است و شايد در لايههايي ترس و اضطراب از آسيب ديدن توسط آن دشمن. در واقع، هويت خود برمبناي وجود «ديگري» و رابطه توام با خشم نسبت به آن ديگري شكل ميگيرد. نمونه بارز اين دوپاره كردن دنيا را در گفته رييسجمهور سابق ايالات متحد ميتوان ديد كه از نظر او ديگران در برخورد با تروريسم يا «با آنها» بودند يا «در مقابل آنها». چنين نگاهي نيازمند برساختن هويتي مانند «محور شرارت» است تا با آن بتواند به بحران دروني خود هم غلبه كند و در برابر اين موجود بيروني، به درون خود جهت و انسجام بدهد. براي بخش دوم صحبتم درباره اين سوال شما فكر ميكنم مجبوريم برگرديم به تعريف وسيعتري كه چند بار براي بيان خشم و مقابله با احساس ناكامي ارائه دادم. بيان خشم الزاما به شكل ويرانگر نبايد باشد، ميتواند تظاهر و بروز سازنده پيدا كند. من اگر از يك چيزي ناراضي هستم، ميتوانم تلاش كنم تا آن را اصلاح كنم. احساس ناكامي و خشم از يك وضعيت، يا احساس سرخوردگي از يك رابطه ميتواند انگيزهيي براي تغيير باشد. گاهي هم ممكن است كه اين خشم تبديل به يك رفتار فردي يا جمعي ويرانگر شود. يعني من فكر كنم اگر با شما مخالفم، راهش اين نيست كه با شما مذاكره كنم و روي نقاط مشتركمان تكيه كنم و تفاوتها را حل كنم، بلكه راهش اين است كه دستكم چنان رفتار كنم كه جرات ايستادن در برابر من را نداشته باشيد، يا نه اصلا شما را نابود كنم و شخص ديگر را روي آن صندلي بنشانم كه با من صحبت كند. اين وضعيت طبيعتا دلايل فردي و اجتماعي- فرهنگي مختلف دارد. يكي از عوامل اين است كه چقدر فرد روشهاي ديگر را تاثيرگذار بداند. اگر من بخواهم با شما مذاكره كنم، اما ببينم كه نه، شما نميشنويد و مدام به من پرخاش ميكنيد، به نظر ميرسد كه دو راه بيشتر ندارم: يا بايد من هم پرخاش كنم و با قاعده خود شما وارد بازي شوم، يا بايد از خير مذاكره با شما بگذرم و از اين بازي بيرون بروم. خب، هر دو روش ناكارآمد است و عملا باعث ميشود آن معضل سرجاي خود باقي بماند. اگر بخواهم بحثم را به اول صحبتمان وصل كنم، بايد به موضوع توانايي به تعويق انداختن مطالبات اشاره كنم. اگر بخواهيم خيلي كوتاهمدت به خواستهايمان برسيم، فكر ميكنم همين اتفاق ميافتد كه يا بايد بگذاريم و برويم از رابطهيي كه با آن مشكل داريم، يا وارد چرخه خشونت شويم. راه ديگر راه درازمدتي است كه ممكن است چندين نسل هم طول بكشد تا جواب بدهد. اين راه مستلزم تغييري دائمي و پيوسته است كه بايد در سطوح مختلف جامعه ايجاد شود؛ و اميدوار باشيم تا با گذشت زمان و تمرين مدارا و مذاكره بهتدريج فرهنگي آشتيطلب جايگزين روشهاي متكي بر خشونت شود. در بسياري از جوامع و جامعه خود ما هميشه انتظار تغيير از بالا بوده است. اما بالا در واقع فشرده و عصارهيي است از آنچه در پايين و در كل فرهنگ وجود دارد. موضوعي كه فكر ميكنم خيلي اوقات از آن غفلت شده و هنوز هم ميشود اين است كه بدون شناخت و توجه به مشكلات فرهنگي، مدام دنبال يك عامل بيروني ميگرديم تا كسي را كه قدرت دست اوست پيدا كنيم و بگوييم همه تقصيرات برگردن اوست. نقش خودمان را نميبينيم، و تا مسووليت و نقش خودمان را نپذيريم، مشكلاتمان سرجاي خود باقي است. من هم، به عنوان يك فرد، ممكن است براي خودم ديكتاتور كوچكي باشم و فقط ابزار زيادي براي اعمال آن نداشته باشم. تا قدرت نداشته باشم، نميتوانم ظرفيت خودم را براي زورگويي بفهمم. البته موضوعاتي مثل خشونت در سالهاي اخير به عنوان يك مساله ديده ميشود. كليدواژههايي مثل خشونت عليه زنان و كودكان، تبعيض و خشونت كاملا حساسيتبرانگيز شده، فكر ميكنم بتوانيم با نگاهي خوشبينانهتر به «خودمان» نگاه كنيم. به هر حال بايد خوشبين بود و من هم خوشبين هستم. اميدوارم تغييرات خوبي هم اتفاق افتاده باشد. نميشود منكر بخشي از اين تغييرات شد. قبول دارم حرف شما را كه حداقل در بعد نظري خيلي اين بحثها مطرح شده است. افراد درباره اين مسائل حرف ميزنند و فكر ميكنند. اما وجه ديگري وجود دارد كه چندان خوشبينانه نميتوان با آن برخورد كرد. بايد بپذيريم كه ما هر روز داريم با هم در كوچه و خيابان خشونت ميكنيم. اينكه كجا خشونت ميكنيم و كجا نميكنيم هم تابع عوامل ديگري است. مثلا تعادل قدرت هم مهم است. اينكه من ببينم قدرت من در چه حدي است و قدرت شما تا كجاست، آن وقت ممكن است جايي در مقابل شما سكوت را ترجيح بدهم، چون زور شما خيلي بيشتر است. بايد اين را در سير زمان و در موقعيتهاي مختلف سنجيد تا بتوان گفت كه آيا رفتارهاي ما به اين سمت ميرود كه حتي اگر زور من به شما رسيد باز نسبت به شما خشونت نكنم، يا نه و حساسيت به خشونت فقط محدود به بحثهاي نظري و موقعيتهاي خاص است. اينكه دليل حساسيت ما روي مسائلي مانند خشونت عليه زنان و كودكان يك امر درونزاد و برخاسته از حساسيتهاي خودمان است يا ناشي از ارتباط ما با دنيا هم امري است كه بايد به آن توجه داشته باشيم. ميدانيم كه سازمانهاي حقوق بشر و حتي بهداشتي بينالمللي روي اين مسائل تمركز زيادي دارند و همكاريهاي بينالمللي زيادي هم با دولتها و سازمانهاي غيردولتي مختلف در اين زمينه داشتهاند. به هر حال، فارغ از اينكه حساسيت نسبت به خشونت از درون برخاسته باشد يا از بيرون، خود آن امري خجسته است و تكتك ما، بسته به موقعيتي كه داريم، بايد براي نتيجه گرفتن از آن سهم خود را ادا كنيم. از كل بحث ميتوانم اين نتيجه را بگيرم كه مناسبات هر قدر به سمت برابري نزديك شود و بتواند قدرت، حقوق و مسووليتها را برابر تقسيم كند از بار خشونتها كم ميشود؟ يكي از عواملي كه نشان داده ميتواند خشم را به خشونتهاي ويرانگر تبديل كند اين است كه من احساس كنم حرفم با شما به جايي نميرسد يا به قول شما برابر نيستيم؛ يا براي تغيير وضع موجود راهي جز دست زدن به خشونت وجود ندارد. منتها باز من برميگردم به اينكه اين قراردادها را به تدريج خود ما بايد بسازيم. اين برابري يا اين درك و تفاهم متقابل چيزي نيست كه از بيرون داده شود. جالب است كه حتي گاهي اوقات نسبت به همين گفته هم موضعي پرخاشگرانه گرفته ميشود كه چرا صحبت از ويژگيهاي فرهنگي يا خصلتهاي رفتاري عامه مردم ميكنيد. رابطه بين افراد و سيستمي كه در آن قرار ميگيرند رابطهيي دوسويه است. اين افراد هستند كه سيستم را ميسازند و البته سيستم بر نوع روابط بين افراد تاثير ميگذارد. انتظار اينكه بدون تغيير فرهنگي عميق و پايدار، و صرفا با تغييراتي در سيستم، وضعيت دگرگون شود انتظاري واقعبينانه نيست. البته اينكه من در اين گفتهها روي تغيير از پايين تاكيد ميكنم هم به اين دليل نيست كه اين يكي مهمتر است يا كافي است، بلكه براي اين است كه به لزوم تغيير در اين بخش كمتر توجه شده است. مطبوعات و رسانهها مملو از نقد در عملكرد دولتها است و شايد يك صدم آن هم به مردم و رفتارهاي مردم و آسيبشناسي آن توجه نشده است. به هرحال، بايد اميدوار باشيم و تلاش كنيم. حتي با وجود شواهد نگرانكنندهيي مانند اينكه با وجود اين همه صحبت از آشتي و خشونتزدايي و روشهاي مدني، طي صد سال گذشته تعداد كشتههاي جنگهاي بين كشورها به ميزان تصاعدي بالاتر رفته است. اين شواهد حداقل به ما نشان ميدهد كه با پديدهيي بسيار پيچيده روبهرو هستيم كه شناخت آن مستلزم نگاهي همهجانبه و جامع به آن است. |
كودك در بدو تولد، موجودي کاملا وابسته و ناتوان است و اگر مادر يا مراقب اوليهاش به او رسيدگي و از او حمايت نکند، قادر به ادامه حيات نخواهدبود....
به مرور و با رشد فكري و جسمي انسان از ميزان اين وابستگي به طرز چشمگيري كاسته ميشود، اما مشكل وقتي پديدار ميشود كه وابستگي اوليه با شدت و در تمام امور ادامه پيدا کند. گاهي رشد شخصيت انسان به گونهاي است كه ويژگيهاي وابستگي در او به شکل بارز باقي ميمانند و با شکل دادن الگوهاي پايدار و فراگير فکري، احساسي و رفتاري، به ويژگيهاي شخصيتي فرد تبديل ميشوند. گاهي اين ويژگيهاي شخصيتي آنچنان شديد و فراگيرند كه باعث بروز اختلال در عملکرد اجتماعي، تحصيلي، شغلي و خانوادگي فرد ميشوند: اختلال شخصيت وابسته.
منظور از شخصيت، الگوهاي پايدار و فراگيري است که به نحوه تفکر، احساس و رفتار افراد مختلف مربوط ميشود. اين الگوها باعث گوناگوني و تنوع شخصيتي انسانها ميشوند و براساس آنها ميتوانيم حدس بزنيم هر کس در هر شرايطي ممکن است چگونه رفتار کند. شخصيت دو جزو اصلي دارد؛ جزو اول جزو وراثتي و زيستشناختي شخصيت است که «مزاج» نام دارد و از بدو تولد و پيش از تاثير گرفتن از شيوههاي تربيتي و تعاملي خانواده و محيط در كودكان وجود دارد و باعث تمايز آنها از يكديگر ميشود؛ مثلا بعضي كودكان از همان بدو تولد آرام هستند، به موقع ميخوابند و تغذيهشان خوب است اما بعضي ديگر از بدو تولد ناآراماند و سازگاري خوبي با محيط اطراف ندارند، زمان غذا خوردن و خوابيدنشان مشخص نيست و نگهداري از آنها دشوارتر است. در واقع، مزاج، ويژگياي است كه قبل از برقراري تعامل با محيط و والدين در كودك وجود دارد.
جزو دوم شخصيت «منش» ناميده ميشود كه به تدريج و با تاثيرپذيري از محيط و شيوههاي تعاملي و تربيتي خانواده شكل ميگيرد. منش به شدت تحتتاثير جزو بيولوژيك يا مزاج قرار دارد. نوع برخورد مادر با کودکي که آرام است و زمان تغذيه، اجابت مزاج، خواب و بيداري منظمي دارد، با نوع برخورد همان مادر با کودک ناآرامي كه خواب و بيداري بينظمي دارد و نگهداري از او سخت است، متفاوت خواهدبود. شخصيت ما 50 درصد تحتتاثير آن جزو ژنتيکي و سرشتي (مزاج) است و 50 درصد تحتتاثير جزو محيطي و پرورشي (منش). پس اين دو کودک (كودكان آرام و ناآرام) دو شخصيت متفاوت خواهندداشت. ويژگيهاي شخصيتي به تدريج در فرد شکل ميگيرند و در نوجواني به شكل يك الگوي پايدار درميآيند و باعث ميشوند انسانها رفتار، افكار و احساسهاي منحصر به فردي داشته باشند که آنها را از يكديگر متمايز ميکند.
ويژگيهاي اختلال شخصيت وابسته
افراد مختلف ويژگيهاي شخصيتي متفاوتي دارند بنابراين داشتن برخي ويژگيهاي شخصيتي متفاوت با ديگران، به معناي وجود بيماري يا اختلال در فرد نيست. وقتي مساله اختلال شخصيت وابسته مطرح ميشود که فرد دچار اختلال، شرايط خاصي داشته باشد و در جنبههاي مختلف تفکر، احساس و رفتار واکنشهاي غيرعادي نشان بدهد؛ مثلا انعطافپذير نباشد، يعني در شرايط و موقعيتهاي خاص نتوانند تفکر، احساس يا رفتاري متناسب با شرايط از خود بروز دهد. چنين رفتاري باعث ميشود فرد براي خود يا ديگران ناراحتي ايجاد کند و عملکرد شغلي، تحصيلي، خانوادگي يا اجتماعياش مختل شود. بايد توجه داشت که انسان موجودي اجتماعي و داراي روابط دوجانبه با ديگران است. يعني همه انسانها، در تمام طول زندگي نوعي وابستگي متقابل و منطقي با اطرافيان دارند. آنها به يکديگر خدمات ميدهند و از هم خدمات ميگيرند. در اختلال شخصيت وابسته، وابستگي معمولا يكطرفه است و فرد دچار اين اختلال فقط ميخواهد نيازهاي عاطفي و جسمياش را بهوسيله ديگران برطرف كند و اگر به خواستههايش پاسخ داده نشود، احساس اضطراب و ناامني ميكند و اعتماد به نفسش را از دست خواهد داد و بر اين اساس ممكن است رفتارهاي خاصي از خود نشان دهد.
بهطورکلي ميتوان 6 ويژگي اصلي افراد مبتلا به اختلال شخصيت وابسته را به اين شکل بيان کرد:
?) آنها قادر به تصميمگيري نيستند و حتي براي تصميمگيريهاي روزانه خود به كمك ديگران نياز دارند. اين كمك را هم معمولا از كسي ميگيرند كه وابستگي خاصي به او دارند.
2) مسووليت امور زندگيشان را نميپذيرند و آن را بر عهده افراد ديگر ميگذارند.
3) از مخالفت با ديگران هراس دارند و سعي ميكنند نظر خودشان را نگويند چون ممكن است اين كار باعث طرد شدن و از دست رفتن رابطه وابستهشان شود.
4) اعتماد به نفس بسيار پاييني دارند و اغلب نميتوانند كاري را آغاز كنند. از اينكه كاري را ناقص انجام دهند و مورد قضاوت منفي ديگران قرارگيرند، به شدت بيم دارند.
5) تنهايي برايشان مانند مرگ است و اصلا نميتوانند از خودشان مراقبت كنند. بعد از قطع يك رابطه، احساس اجبار ميکنند که فورا وارد رابطه ديگري شوند. گاهي هم چند رابطه همزمان دارند تا بتوانند در هر موقعيتي يك نفر را در كنارخود داشته باشند و بر ترس ناشي از احساس طرد شدن از سوي يکي از اين افراد غلبه کنند.
6) گاهي براي اطمينان از تاييد ديگران دست به كارهايي ميزنند كه اصلا با آن موافق نيستند. اين کار را براي اين انجام ميدهند که ميخواهند هميشه حمايت و رضايت ديگران را داشته باشند.
وابستگي فرزندان رو به فزوني است
فرد دچار اختلال شخصيت وابسته مستعد برقراري رابطه وابسته با افراد مختلف است كه آن فرد هر كسي ميتواند باشد. اولين رابطههاي وابسته کودکان به طور طبيعي با مراقبتکنندگان اوليهشان (مانند مادر و پدر) است ولي آنها ميل دارند چنين روابطي را با ديگران نيز تجربهکنند. به نظر ميرسد الگويي از فرزندپروري در يکي دو نسل اخير و به خصوص در طبقات اقتصادي- اجتماعي متوسط به بالا شکل گرفته که هم در کلينيک و بين مراجعان به مطبهاي روانپزشکي و هم در جواناني كه به روانپزشك مراجعه نميكنند، ديده ميشود. در اين الگوي فرزندپروري، والدين به فرزندان خود خدمات ميدهند، بيآنکه انتظار قبول هيچ مسووليتي را از سوي او داشته باشند. حداکثر چيزي که از فرزند خواسته ميشود، آن است که در ازاي فراهم بودن همه امکانات و تامين خواستههايش، فقط درس بخواند. در اين شيوه تربيتي، عملا کودک از يادگيري و بروز بعضي از تواناييهاي بالقوهاش باز ميماند. يعني به کودک مجال داده نميشود احساس مسووليتپذيري را درون خود بپرورد، شکست و سرخوردگي را بيازمايد و بازايستد و تلاش کند، توانايي مقابله با ناكاميها را پيدا كند تا هنگام ناآرامي و ناراحتي به خود آرامش بدهد. چنين فرزنداني در مراحل مهم زندگيشان دچار نوعي معلوليت و ناتواني و نارسي ميشوند. يکي از نتايج اين الگوي فرزندپروري، فرزنداني هستند که بيش از حد به والدين خود وابسته و به شدت از آنها متوقعاند و توان حل و فصل مشکلات خود را در بزرگسالي هم ندارند.
حس مسووليتپذيري و تحمل سرخوردگي و ناکامي بايد از همان دوران كودكي تمرين و به کودک ياد داده شود. از همان ابتدا بايد وظايفي را متناسب با مرحله رشد برعهده كودك گذاشت تا خطا کند و روش درست را بياموزد، زمين بخورد تا ايستادن و راه رفتن را بياموزد، ناکامي و سرخوردگي را تجربه کند تا تحمل زندگي بزرگسالي را که ناگزير با بسياري ناکاميها همراه است، داشته باشد. خانوادهها اين شيوه تربيتي را كاملا خيرخواهانه در پيش ميگيرند، غافل از آنكه نتيجه آن فرزندي وابسته و ناتوان خواهد بود. چنين فرزندي وقتي وارد اجتماع ميشود به دنبال مراقب و مادر ميگردد و وقتي ازدواج ميكند، از همسرش انتظار مراقبت مادرانه دارد و اگر همسر نتواند يا نخواهد چنين نقشي را به عهده بگيرد، ناسازگاري و مشکلات بين زوج اتفاق ميافتد. بدتر از آن زماني است كه هر دوطرف چنين ويژگياي داشته باشند و هر دو به دنبال مادر و حامي باشند. در اين صورت هم اين روابط پايدار و مسوولانه نخواهندبود. بسياري از افراد دچار اختلال شخصيت وابسته از مشکل خود آگاهي ندارند و وقتي به مشکلي در روابطشان برميخورند، تصور ميكنند ديگران بايد از آنها مراقبت ميکردهاند و آنها هستند كه وظايف خود را به درستي انجام ندادهاند.
چه بايد کرد؟
بايد از خانواده شروع كرد و شيوههاي فرزندپروري به درستي آموزش داده شود. نگذاشتن مسووليت برعهده فرزند نه تنها رفتاري مفيد نيست، بلكه ميتواند باعث ناتواني او در آينده شود. بايد از همان ابتدا مسووليتهاي كوچك و سبكي را متناسب با تواناييهاي کودک به او واگذار کنيد تا به مرور آنها را بياموزد و تمرين كند. به کودک اجازه دهيد خطا کند و شکست بخورد تا بعدها بتواند در بزرگسالي هم تحمل شکست و ناکامي را داشته باشد و ترس از شکست و ناکامي باعث احساس ناتواني او در انجام کارهايش و وابستگياش به ديگران نشود. اما اگر به هر دليل اختلال شخصيت وابسته در فردي شکل گرفت؛ موثرترين راه، رواندرماني است. موثربودن رواندرماني به انگيزه کافي درمانجو و زمان مناسب نياز دارد. رويکردهاي رواندرماني مختلفي براي درمان اختلالهاي شخصيت وجود دارد؛ مانند درمانهاي تحليلي و درمان شناختيـ?رفتاري. گرچه تکنيک اين رويکردها با هم تفاوت دارند اما همه يك ويژگي دارند؛ براي درمان همه اختلالهاي شخصيت به زمان طولاني نياز است. با اين حال، اغلب افرادي که دچار اختلال شخصيت هستند، ميتوانند با مراجعه به روانپزشکان و روانشناسان باليني تا حد زيادي درمان شوند و بر مشكلهاي خود غلبه كنند.
هفتهنامهی سلامت. آبان 1391
چندي پيش صحبتي بود درباره وضعيت جوانان و تصميم گيري شان براي ادامه تحصيل. موضوع صحبت اين بود كه در سال هاي اخير جوانان و خانواده ها خود را با يك دوراهه جدي براي تصميم گيري مواجه مي بينند: آيا بايد براي ادامه تحصيل وارد دانشگاه ها شوند يا بهتر است هر چه زودتر وارد بازار كار بشوند؟ در روزهاي اخير و با فراز و نشيب هاي بازار و افزايش قيمت ارز و دلار، اين سوال موضوع صحبت بعضي از جوامع شده بود. مي گفتند با آن همه تلاش و سرمايه گذاري سال هاي گذشته عمر و با اين همه زحمت و ساعات كار روزانه، احساس مي كنند كه هر روز از روز قبل فقيرتر مي شوند. زمينه بحث اين بود كه در حال حاضر، بسياري از جوانان و خانواده هاي شان براي پاسخ دادن به سوال قديمي «علم بهتر است يا ثروت» دچار مشكل مي شوند. زماني بود كه افراد مي توانستند با كسب علم به ثروتي دست يابند كه اگر چه هنوز شايد كمتر از بسياري مشاغل ديگر بود اما، دست كم براي تامين حداقل هاي لازم براي يك زندگي راحت و بي دغدغه معاش كفايت مي كرد. در واقع، در آن زمان افراد مي توانستند با هزينه كردن سال هايي از عمر خود و با قدري قناعت در زمينه كسب ثروت، به نوعي هم علم بياموزند و هم حداقلي از شرايط مالي و اقتصادي لازم براي زندگي آينده شان را داشته باشند. الان اما اين سرمايه گذاري آيا به بازده مناسب مي انجامد؟ به ياد اين افتادم كه در سال هاي اخير صحبت از فزوني گرفتن تعداد دختران دانشجو بر پسران بوده است. طبيعتا اين پديده موضوعي است پيچيده، با دلايل مختلف. از سويي حكايت از افزايش امكان ها براي دختران، و گسترده شدن چشم انداز و انتظارشان از خود و زندگي، و ميل به داشتن استقلال فردي و نقش اجتماعي بيشتر دارد: اما از سوي ديگر ممكن است نشان دهنده كاهش انگيزه و اشتياق پسران براي ورود به دانشگاه و ادامه تحصيل هم باشد. به عبارتي، در شرايطي كه به هر حال هنوز عرف جامعه مرد را مسوول تامين اقتصادي خانواده مي داند، ممكن است مردان جوان احساس اجبار بيشتري براي كسب استقلال اقتصادي داشته باشند و بنابراين خود را مواجه با يك انتخاب مهم ببينند: آيا اين سال هاي عمر خود را به كسب علم بپردازند و اميد بازگشت اين مهم ترين سرمايه زندگي شان را داشته باشند؟
آيا مي توانند اميدوار باشند كه چند سالي ديرتر بتوانند حاصل سرمايه گذاري سال هاي جواني شان را بازيابند؟ يا شرايط اقتصاد و بازار و جامعه طوري است كه چنين انتخابي با ريسكي بالابراي شكست همراه خواهد بود؟ يا بدتر از آن، چنان احساس ناامني و بي ثباتي كنند كه نه به اين راه بروند و نه به آن راه، نه مشتاق كسب علم و نه اميدوار به موفقيت در بازار كار باشند، و رو به سوي موفقيت ها و لذت هاي زودياب و زودگذر بياورند؟ طبيعتا سرمايه گذاري در زمينه هايي كه حاصلش همان موقع به دست نمي آيد و دير به ثمر مي رسد، نيازمند حداقلي از ثبات در شرايط محيط است، ثباتي كه به فرد نسبت به شرايط خود و دنياي اطرافش احساس امنيت و كنترل بدهد و بتواند آينده را تا حدودي پيش بيني كند. در چنين شرايطي ممكن است فرد از منفعت آني و فوري بگذرد، و در كاري سرمايه گذاري كند كه حاصل آن ممكن است مدت ها بعد خود را نشان بدهد. در شرايط بي ثبات و پيش بيني ناپذير، افراد به اين نتيجه مي رسند كه «سيلي نقد به ز حلواي نسيه» است. با تداوم اين احساس عدم كنترل بر آينده و احساس پيش بيني ناپذيري آن، اين ويژگي «حال را دريافتن و آينده را به آيندگان وانهادن» تبديل به يك ويژگي فرهنگي و روان شناختي گسترده و فراگير مي شود. در واقع، اين ويژگي تبديل به يك رفتار و نگرش به ظاهر و در كوتاه مدت سازگارانه در برابر شرايط ناسازگار و بي ثبات مي شود و نتيجه آن نوعي غرقه شدن در روزمرگي و امروز را به فردا رساندن، احساس نااميدي و انفعال، و عدم حركت در اصلاح امور خواهد بود. يعني اين رويكرد سازگارانه براي چنان محيطي تبديل به پديده يي مي شود كه خود را تقويت و تثبيت مي كند و امكان هرگونه تغيير و برون شد از اين وضعيت را از فرد و جامعه خواهد گرفت. شرايط بي ثباتي اقتصادي زماني كه درازمدت و پايدار مي شود، و زماني كه بي ثباتي تبديل به اصل ثابت شود، ديگر تنها مقوله يي اقتصادي نخواهد بود: بلكه تبديل به يك مساله روان شناختي و جامعه شناختي فراگير با پيامدهاي مشخص در سلامت اجتماعي خواهد شد. تا چه حد ممكن است اين احساس خارج از كنترل بودن شرايط باعث شود جوانان به جاي سرمايه گذاري عمر و صبر براي رسيدن به فوايد و مصالحي در درازمدت، به سوي خوشي هاي آسان ياب و زودگذر گرايش پيدا كنند؟ آيا مي توان ريشه بخشي از معضلات اجتماعي و سلامت جامعه (مانند افت تحصيلي در دانشگاه، بي رغبتي به داشتن شغلي مولد و ديربازده، بي ثباتي در وضع خانواده ها، يا حتي گرايش به سوءمصرف مواد) را در اين احساس بي ثباتي و ميل به دست آوردن لذت هايي در كمترين زمان ممكن ديد؟
روزنامه اعتماد، شماره 2522 به تاريخ 27/7/91، صفحه 1 (صفحه اول)
□
شمار زيادي از كساني كه از بيماري هاي رواني رنج مي برند، از مراجعه به روانپزشك هراس دارند
نويسنده: نيلوفر اسعدي بيگي